لبخند الکی...

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من , ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...

لبخند الکی...

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من , ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...

برگردم به همون روزا...

چقدر بنویسم از اینکه دلگیرم از این که تنهام از این که واقعا خستم , بریدم... من که سنگ نیستم , آدمم , میگن خدا به اندازه ظرفیت آدما بهشون غم و اندوه میده , با خودم میگم یعنی من انقدر قدرتمند و بزرگ شدم که این همه درد و خودم تنهایی به دوش بکشم ...

چقدر خوب بود زمانی که من الکی خوش بودم ... واقعا دلم تنگ شده واسه اون روزا ... دوست دارم برگردم به 5 , 6 ماه پیش که زیر این گنبد کبود غیر از منو خدا هیچ کس نبود , هیچ کس نبود , هیچ کس نبود ...


حکمم از زمین رها شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از هزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم کشید
سگ به جوهر هما شدن نبود
از چهل در طلسم قصه ام
هیچ یک برای واشدن نبود
تو در آینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن هم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود

منو تنهایی و هیچ

چند وقتیه دلگیر و غمگین و بی حالم , لبخندی به صورتم نیست اگر هم هست همش الکی...


این شعر هم از شکایت من از این زندگی حکایت میکنه , که نه با رویه احساس که با عقل , اونم ناخواسته پرتم کرد ته چاه , حالا من موندم و سیاهی و تاریکی چاهی که عمقش از همیشه انگار بیشتره و از همیشه تنگ تر.... اما من آشنام با هر مدل چاهی , همش خودم و شده با ذلت اما تنهایی کشیدم بالا, آخرکار هم تجربه ای به کوله بار سبکم اضافه شد ...

 اما این انصاف نیست , انگار از بدبختی هامه که بیشتر  از ارزش هر چیز ی من تو زندگیم بها و تاوان پس می دم... 


در این شبگیر


کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور

غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟

خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
کدامین جام و پیغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
پیداست

شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود

هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟

اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک  

                                                                               «مهدی اخوان ثالث»