چند وقتیه دلگیر و غمگین و بی حالم , لبخندی به صورتم نیست اگر هم هست همش الکی...
این شعر هم از شکایت من از این زندگی حکایت میکنه , که نه با رویه احساس که با عقل , اونم ناخواسته پرتم کرد ته چاه , حالا من موندم و سیاهی و تاریکی چاهی که عمقش از همیشه انگار بیشتره و از همیشه تنگ تر.... اما من آشنام با هر مدل چاهی , همش خودم و شده با ذلت اما تنهایی کشیدم بالا, آخرکار هم تجربه ای به کوله بار سبکم اضافه شد ...
اما این انصاف نیست , انگار از بدبختی هامه که بیشتر از ارزش هر چیز ی من تو زندگیم بها و تاوان پس می دم...
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کرده ست ؟ ای مرغان
که چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغوله ی مهجور
قرار از دست داده ، شاد می شنگید و می خوانید ؟
خوشا ، دیگر خوشا حال شما ، اما
سپهر پیر بد عهد است و بی مهر است ، می دانید ؟
کدامین جام و پیغام ؟ اوه
بهار ، آنجا نگه کن ، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن کوه ها
پیداست
شنل برفینه شان دستار گردن گشته ، جنبد ، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش
بهار آنجاست ، ها ، آنک طلایه ی روشنش ، چون شعله ای در دود
بهار اینجاست ، در دلهای ما ، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دور افتاده از معبر
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی ؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک
«مهدی اخوان ثالث»