لبخند الکی...

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من , ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...

لبخند الکی...

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من , ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت ...

امید یا نا امیدی ؟؟؟ ها کدوم یکی ...

چه روزهایی و از سر گذراندم , اصلا فکرشو هم نمیکردم که انقدر تلخ  باشه و پر از تنهایی ...

حالم بد بود امروز دیروز پریروز ..... دم به دقیقه تا نا امید یاحتی امیدوارم اشکم درمیاد , آخه منو این کارا ... حداقل دو ماه پیش درصدی و هم حتی احتمال نمی دادم چه برسه به لمس واقعیش...

دلم تنگه واسه همه روزای خوبی که داشتم , دلم بد جوری گرفته ... این موقع آدم احساس می کنه یه پله به خدا نزدیک تر شده... هرچند که دهنم هم از زیادی حرف زدن پیش خدا قفل میشه تا میرسم به خیر و صلاح و هرچی خدا خواست به بعدش دیگه چیزی ندارم بگم . تجربه کردم حتی اگه خودمو هم بکشم تا خدا نخواد بی فایدست و اثری نداره , اما حالا که خدا میدونه پشیمونم , و کلی غمگین و حاجتمند , به همین حال خودم ذره ای امید عافیت دارم ...  


به یه چیزایی هم فکر میکنم یه لبخند محوی هم رو صورتم میاد اینکه اگر می دونستن من چه حالیم ... آخه من انقدر اون روزا از بالا به همه نگاه میکردم که اصلا بدبختا و ندیدم , اما حالا...


خدایا اینکه چیزهای تلخ و وحشتناکی که شاید پیش بیاد و من با چشم ببینم نمی ترسم , حق منه ...اما چرا اینجوری شد , چرا خدا ...............


این چندوقته از جو شوک رفتم به شکایت بعد امیدبعد رویا بعد ناامیدی بعد یادآوری روزای خوش بعد  انتظار و حالا هم لمس و یواش یواش درک واقعیت ...

خدایا من انتظار این و نداشتم کاش یه جور دیگه ای میزدی تو سرم , اما دست گذاشتی رو چیزی که من بیشتر از هر چیزی توش ضعیفم... 


خدایا به جرات میگم من دیگه امیدی ندارم ... یواش یواش زدیم زمین ... مثله بچه ها تو ذهنم میاد شاید آخر کار این نشد , اما یه آدم خشک و بیخود که فقط مامور شکستن روح منه میاد و میگه دختر عاقل مگه نمی بینی واقعیت و حقیقت و ... دلم نمیاد بگم دیگه چی میگه چون فقط روحم و عذاب میده ... 

توان این و ندارم که به آینده ی دورتر این کار فکر کنم و شرایط حدس بزنم وپیش بینی کنم چون 

قلبم درد میگیره... نمی تونم... همون بهتره که گام به گام با این شرایط سرد و ساکت پیش برم 


اما خیلی بد شد این چندوقته نشد برنامه ریزی هامو درست درمون پیاده کنم , حتی لای کتابا و هم باز نکردم , خیرسرم چقدر هدفای جورواجور داشتم میخواستم با یه اراده ی توپ بشینم واسه ارشد بخونم ... حالا خدابزرگه شاید خوردم به جو دانشگاه و بچه هااین افکار آزار دهنده بیشتر از این روح و روانم و آزار نده , این هفته که کلاسا تق و لق بود اما از شنبه کارماهم در میاد , فک کنم هفته ی واقعا سنگینی و در پیش داشته باشم , البته بهتر , حداقل به این اتفاقا فک نمی کنم یا حد اقل کم تر فک می کنم . خوبه سر کار هم میرم این جوری خیلی بهتره دیگه خیلی بیشتر ذهنم درگیر چیزای دیگه می شه .

آخ جون فردا هم با بچه ها کلاس دارم , صبح هم که اگه ایشالا خواب نمونم واسه یه کارایی میزم بیرون ... 

اما الان من به خودم میگم چه امید محوی دارم من ... 

خدایا کمکم کن.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد